عکس تزئینی است
حسین خان فرزند ایازکیخا از شجاع مردان ایل قشقایی بود که در توطئهای علیه رضاشاه دستگیر و تیرباران شد مرحوم جهانگیرخان درهشوری فرزند حسین خان در یادداشتهای خود مینویسد:
خوانین بختیاری نقشه کودتا را کشیده و با پدرم مشورت کرده بودند پدرم باتفاق محمدخان سردار فاتح، محمدجواد خان اسفندیاری، سردار اقبال و علمردان خان بختیاری چهار لنگ، آگودرز، امیرحسین خان، خدمت سردار اسعد وزیر جنگ رفته و تصمیم خود را با ایشان در میان میگذارند. سردار اسعد مخالفت کرده و حاضر نمیشود با آنان همکاری کند، بعداً خود آقایان تصمیم میگیرند که بدون مشورت با وزیر جنگ رضاشاه را ترور کنند و تمام امور مملکت را بدست بگیرند. امیرحسین خان میگوید هرگاه خودمان فاتح شدیم وزیر جنگ خود تسلیم خواهد شد. در این موقع رضاشاه به شمال مسافرت مینماید سردار اسعد نیز در رکاب ایشان بوده خانمی از بختیاریها بنام «فروغ ظفر» که گویا در خانواده امیرحسین خان بود و گویا عمه اسماعیل خان عکاشه است از موضوع مطلع و جریان را به مقدادی گزارش میکند، ایشان هم فوراً مراتب را به شاه تلگراف مینماید.
شب بیست و دوم آبان ماه ۱۳۱۲ هـش زمانی که رضاشاه با وزیر جنگ در سواحل شمال روزگار میگذراند. گزارش «مقدادی» بدست شاه میرسد، رضاشاه به سرهنگ سیاسی دستور میدهد وزیر جنگ را توقیف و به تهران اعزام و زندان نمایند. و به مقدادی نیز دستور توقیف خوانین بختیاری و پدرم (حسین خان دره شوری) و بویراحمدیها را میدهد قبل از این جریان یک روز پدرم بمن گفت: اگر مرا توقیف کردند تو به خانه وزیر جنگ میروی او گمان میکرد که اگر اصرار توطئه فاش شود منزل وزیر جنگ در امان خواهد بود.
شب بیست و ششم آبان ۱۳۱۲ هـش خوانین بختیاری را دستگیر کردند. صبح زود که مشغول خوردن صبحانه بودیم یک نفر مأمور از تأمینات آمد (آن گروهبان را قبلاً دیده بودم) گفت، آقای حسین خان (درهشوری) جناب مقدادی شما را احضار کردهاند، پدرم تعارف کرد که صبحانه بخورد، گفت: صرف کردهام و مؤدبانه نشست و یک فنجای چای صرف کرد. من متوجه شدم، پدرم کمی ناراحت شد. پس از صرف صبحانه و چای لباس پوشید و آماده حرکت شد، من هم وسائل مدرسه را برداشتم با هم از خانه بیرون آمدیم، در این موقع پدرم بمن گفت: در خواندن درس کوشش کن. این سفارش و دستور، دیروز که فرمود اگر مرا توقیف کردند بمنزل وزیر جنگ میروی، مرا مشکوک کرد. زیرا لازم به سفارش نبود من خوب درس میخواندم، محمد (بهمن بیگی) و من در مدرسه بین شاگردان و معلمین مشهور و معروف بودیم، حتی چندین مرتبه ناظم دبستان به بچهها که صف ایستاده بودند گفت: دو نفر بچه از قشقایی آمدهاند و از شما تهرانیها جلو افتادهاند، «ناظم همیشه قشقاییرا (قشقا) تلفظ میکرد» خجالت بکشید. روز بیست و ششم آبان بود، پدرم و گروهبان بسمت اداره تأمیانت و من بطرف مدرسه رفتیم محمد (بهمن بیگی) جلو مدرسه طبق معمول ایستاده و منتظر من بود. ما هر کدام زودتر بمدرسه میآمدیم منتظر میماندیم که با هم داخل حیاط مدرسه شویم، جریان را به محمد گفتم، او گفت: انشاءاله که خبری نیست، مراجعت خواهند کرد، گفتم سفارشی پدرم کرد که: اگر درست دقت کنی مرا مشکوک کرده است. ظهر که بمنزل آمدم پدرم نیامده بود. ناهار خوردم و بمدرسه برگشتم محمد را مجدداً دیدم. جریان را با او در میان گذاشتم، گفت پدر مرا هم گرفتند و به زندان بردند او بعد از دو ماه از زندان مرخص شد، انشاءاله پدر تو هم فردا مرخص میشود نگران نباش. عصر که بمنزل مراجعت کردم پدرم نیامده بود، متوجه شدم حتماً او را توقیف کردهاند به حسن نامی که پیشخدمت ما بود گفتم خانه وزیر جنگ را میدانی گفت میخواهی چکار کنی؟ گفتم میخواهم بخانه وزیر جنگ بروم، حسن گفت، وزیر جنگ را هم گرفتهاند، جلو منزل ایشان چندین مأمور گماردهاند، بسیار ناراحت شدم. آقایان: «امان اله خان» و جهانگیریها خیلی ناراحت بودند. عصر بسیار بدی بود، هرچه کردم نتوانستم کتاب بخوانم، برنامه فردا را که در مدرسه داشتم نگاه کردم. خواستم کتابهایم را جمع و جور کنم نتوانستم، قدری دراز کشیدم. مجدداً خواستم مطالعه کنم دیدم ابداً نمیفهمم. ناخودآگاه به اطاق پدرم رفتم وقتی میدیدم اطاق خالی است و پدرم در آنجا نیست ناراحتتر میشدم. واقعاً شب بسیار سختی بود، من مصیبتها دیدهام و هیچوقت باندازه آن شب بمن سخت نگذشته است حسن برایم شام آورد نتوانستم غذا بخوردم و مطالعه کنم، برای خوابیدن به رختخواب رفتم ولی خوابم نمیبرد چندین مرتبه به اطاق پدرم رفتم هر وقت میدیدم اطاق خالی است بیشتر ناراحت میشدم گمان میکنم حتی در مواقع خبر اعدام پدرم هم بآن اندازه ناراحت نشده بودم، زیرا در آن روز نزد فامیل بودم ولی آن شب تنها بودم و نمیتوانستم حتی گریه کنم. تا صبح نخوابیدم صبح که بمدرسه میرفتیم مثل دیوانهها بودم، باز جلو مدرسه محمد «بهمن بیگی» را دیدم، زیاد به من محبت و مهربانی کرد ولی خبری نداشت چند روزی گذشت، کمکم توانستم درس بخوانم، اجباراً آن خانه را هم خالی کردیم یک خانه کوچک با چند اتاق کوچک اجاره کردیم محمد به من زیاد محبت میکرد اغلب جمعهها مرا به ناهار دعوت میکرد با وجودیکه پول برای خرجی نداشت، غذاهای بسیار لذیذ میپخت، اتفاق جالبی روی داد. آقایان «جهانگیریها» به اداره تأمینات شرحی نوشته و اظهار داشتند، ما قبلاً در منزل آقای «حسین خان» (درهشوری) بودیم و فامیل خبر نداشتند که کجا هستیم اقلاً خرجی بفرستند. حالا بدون پول ناراحت هستیم، تکلیف ما را معین نمایید. پس از چند روز آن گروهبان بدقیافه آمد مبلغ هفت ریال و نیم اورد بهر یک از آقایان دوریال و نیم داد چند روزی بدین منوال گذشت، هر روز صبح که مأمورین پست انتظامی را عوض میکردند دوریال و نیم برای هر کدام میآوردند، یک روز مرحوم «نصراله خان» بمن گفت، شرحی از قول من به «مقدادی» بنویس. تا شاید مبلغی خرجی بمن بدهد، من نامهای از قول ایشان نوشتم و تقاضای خرجی کردم چند روز گذشت، صبح گروهبان «سیدمحمودخان» (همان مرد بدقیافه) آمد بهر یک از آقایان جهانگیری دو ریال و به نصرالهخان یک ریال و نیم داد. گفت آقای مقدادی فرمودند این پول را خرج کنید تا تکلیف نصراله خان هم معلوم شود «خدرخان» گفت، مقدادی غلط کرد، ترسید و جلو حرف خود را گرفت، شروع کرد بخودش ناسزا گفتن که من فلان فلان شده یک عمر به شخصی مثل حسین خان خیانت کرده بتو فلان فلان شده کمک کردم، حالا بمن خیانت میکنی، بخودش فحش بدی میداد، که تا آن روز نشنیده بودم، خیلی تعجب کردم، امان اله خان فارسمیدان به جهت اینکه «خدرخان» میخواست به مقدادی فحش بدهد ترسید، میخندید بطوریکه از چشمهایش اشک میآمد. (فرامرزخان و خدرخان هر دو آردکپان میباشند)
نصراله خان با متانت و مهربانی و ملایمت میگفت، من گناهی نکردهام منهم مثل شما تقاضای کمک کردهام باز «خدرخان» شروع به بد گفتن میکرد، خلاصه آن روز بدین طریق گذشت چند روز بعد «فرامرزخان» مراجعت کرد خیلی خوشحال بود، گفت ساختمانی برای شهربانی میسازند خیلی بزرگ است (ساختمانی که قبلاً نزدیک میدان توپخانه است) مرا به رئیس تأمینات ساختمان معرفی کرد، او یک مرد خوش اخلاق و آبرومندی بود، از وضع زندگی من پرسید، جریان تبعید بودن خود را شرح دادم با محبت و مهربانی مرا به چند نفر عمله سرکارگر معرفی کرد. گمان میکنم حقوق خوبی بدهد، بعد از آن هر روز «فرامرزخان» بدون تأمینات صبح زود میرفت و عصر مراجعت میکرد حقوق خوبی میگرفت و وضع زندگی ایشان بهتر شد.
تا آخر سال تحصیلی من در تهران مشغول درس بودم، در امتحانات با معدل عالی قبول شدم پس از امتحان و فراغت از تحصیل از اداره تأمینات اجازه بازگشت به فارس را تقاضا کردم اجازه ندادند قریب یکماه مرتب تقاضا میکردم، به مأمورین گفتم من خرجی ندارم و نمیتوانم در تهران بمانم آنها جریان زندگی مرا به «مقدادی» گفتند یک روز مقدادی مرا احضار کرد، چون به اداره تأمینات رفتم فوراً مرا به اطاق خود دعوت کرد. سروانی بود متوسطالقامه، خوش صورت با چشم و ابروی مشکی، متواضع، مرا به صندلی نزدیک خود تعارف کرد دستور چای داد بعد گفت: شنیدهام شاگرد درسخوانی هستی، پیشنهاد میکنم بدبیرستان نظام بروی دستور میدهم در شبانهروزی ترا بپذیرند، پول برای هزینه تحصیل بشما میدهم، من پاسخ دادم برادر بزرگم سرباز است باید برای خدمت برود، سایر برادران و خواهرانم کوچک و بیسرپرست هستند اگر اجازه بدهید بروم و از آنها سرپرستی کنم و اگر وضع زندگی آنان درست باشد با کمال میل این پیشنهاد را قبول میکنم. بعد از این گفتگو اجازه داد بمنزل برگردم، پس از یک هفته کاغذی بمن دادند که اجازه رفتن را داشته باشم. ولی تا دو روز مراجعه نمایم، صبح با «حسن» به گاراژ رفتیم تا ظهر معطل شدیم ماشین حرکت نکرد، در گاراژ اجازهنامه که داشتم نگاه کردند، چون وسیله نقلیه قبل از ظهر نبود بخانه مراجعت کردم بعد از ظهر که به گاراژ آمدیم ماشین آماده بود حرکت کردیم. حسن بمنزل رفت، ماشینی که مرا میبرد شبیه به وانتهای امروزی بود اثاثیه را پشت ماشین ریخته خودمان هم سوار شدیم غروب به قم رسیدیم زیارت کرده ولی جایی را بلد نبودیم در مسجد نزدیک حرم خوابیدم ولی خیلی بمن سخت میگذشت گاهی پشیمان میشدم که چرا آمدم بهرحال پس از یکساعت خوابیدم- صبح زود بیدار شدم پیش خود فکر کردم همه فامیل من در ایل قشقایی هستند من هم یکی از آنها، اگر در آنجا دستگیرم کردند باز به تهران میفرستند مرا که نمیکشند، به گاراژ رفتم جهت خرید بلیط اصفهان، قبل از ظهر حرکت کردم عصر به اصفهان رسیدیم چمدان را برداشته آمدم مغازه «میرزا حسین کفاش» او با پدرم رفیق بود، قبلاً او را میشناختم در مغازه میرزا حسین خان بودم که «غلامحسین خان» درهشوری آمد. در آن زمان کلانتر درهشوری بود غلامحسین خان پس از سلام و تعارف گفت من امشب مهمان یک ارمنی بنام گریگور هستم ایشان با زیادخان رفیق و دوست هستند ممکن است شما هم باشید با هم منزل ایشان برویم فردا صبح میرویم «وردشت» بهرصورت باتفاق به خانه گریگور ارمنی آمدیم، او مرا شناخت بسیار محبت کرد، دو دختر زیبا و مودب داشت مرا شناختند خیلی مهربانی کردند صبح باتفاق غلامحسین خان یک ماشین سواری کرایه کردیم و به دهاقان آمدیم و به بودجان رفتیم اسبهای غلامحسین خان در آنجا بود «ابوالکرلوها» یک راس اسب به من دادند یکنفر سوار را همرا من کردند تا بمنزلمان بروم، در بین راه شنیدم «میرزابهمن» حکومت نظامی قشقایی در «نرمه» مهمان سرتیپ خان است، زیادخان هم آنجاست من فکر کردم اگر اول نزد ایشان بروم بهتر است و جریان آمدن خودم را با ایشان در میان بگذارم، عصر که به نزد زیادخان آمدم اغلب درهشوریها آنجا بودند مخصوصاً غلامحسین کیخا جهانگیری با من زیاد صحبت کرد چند مرتبه صورت مرا بوسید گویا ایشان از اشخاص علاقهمند به پدرم بود.
شب بهمنمیرزا مرا احضار کرد. از وضع زندگی من در تهران پرسید، جریان اجازه آمدن خود را شرح دادم و اضافه نمودم که در تهران خرجی نداشتم نمیتوانستم زندگی و تحصیل نمایم بعلاوه تمام فامیل من در اینجا هستند، از شهر قم مستقیم خدمت حضرت والده آمدهام هنوز به مادرم خبر آمدن خود را ندادهام حالا هرچه امر بفرمایید اطاعت میکنم متوجه شدم که از طرز رفتار و گفتههای من خوشحال شد خیلی لطف کرد فرمود همین امشب تلگرافی به فرمانده لشکر مخابره میکنم و تأیید مینمایم که ماندن شما در این محل مانعی ندارد و جریان کار شما را گزارش مینمایم ناراحت نباشید، هر موقع مایل باشی میتوانی به خانه خودتان بروی، صبح «بهمن میرزا» به آقداش به شکار میرفت «غلامحسین کیخا» تفنگ پنج تیر پران خودش را بمن داد و مرا همراه خود به یک مکان خوب که خودش میدانست برد کوهرانها اطراف کوه را محاصره کردند شکار اول به روگه بهمن میرزا رفت او چند تیر شلیک کرد، دو راس قوچ بزرگ بطرف من آمد غلامحسین کیخا گفت، تامل کن نزدیک شود وقتی به چندمتری تو رسیدند بزن من با دو تیر آنها را زدم در این میان عیوض گماشته «بهمن میرزا» آمد گفت قوچها چطور شدند غلامحسین کیخا گفت، جهانگیر زد. آمد نگاه کرد، دید با چهار پاره زده شده به غلامحسین کیخا گفت یکی از آنها را من میبرم و به بهمن میرزا میگویم زخمی شما را جهانگیر با چهارپاره زده است. من خیلی تعجب کردم بعد که نزد بهمن میرزا رفتیم بمن مهربانی کرد، ظهر بمنزل آمدیم ابراهیم خان و ایازخان باتفاق به گلدره آمدیم پس از یکسال و نیم مادرم را زیارت کردم خیلی خوشحال شدم شب از خوشحالی بخواب نرفتم صبح مادرم یک تخته گلیم قشقایی باف بمن داد و گفت این گلیم را بعنوان سوغات به بهمن میرزا هدیه بده، بهمن میرزا در سمیرم بود با دو نفر سواره به سمیرم رفتیم بعد از ظهر بهمن میرزا را ملاقات کردیم و گلیم را بایشان هدیه دادیم بسیار خوشحال شد زیاد محبت کرد. گفت هر موقع گرفتاری داشته باشید مرا مطلع گردانید تا به شما کمک و راهنمایی کنم. موقعی که قشقاییها در تهران تبعید بودند اغلب وضع مالی آنها خوب نبود، «مختارخان گرگین پور» که از افراد ثروتمند ایل قشقایی بود خرجی درستی نداشت «الیاس خان گرگینپور» از اداره تأمینات تقاضای کار کرده بود، ایشان را بیک تعمیرگاه اتومبیل معرفی کرده بودند در آنجا شاگرد مکانیک بود جزئی خرجی داشت من خودم بارها شنیدم که «محمد بهمن بیگی» گفت: مختارخان این جا هم شانس دارد. الیاس خرجی منزل او را میدهد. یک روز آقایان «جواد خان قهرمانی» «شهریارخان خلوتی» که راننده «ناصرخان» بود دو دستگاه ماشین شورلت سواری خریدند بقول جوادخان صفرکیلومتر بود. البته ماشین شهریار کمی کار کرده بود با فروختن وسایل و بهر بدبختی بود پول آن را تهیه کردند، جوادخان ماشین را بمبلغ یکهزارویکصدتومان (۱۱۰۰ تومان) و شهریار چون اتومبیل او کمی کار کرده بود به مبلغ نهصدتومان (۹۰۰ تومان) خریدند. هر روز در میان توپخانه تهران پارک میکردند و «عیوض علی فارسیمدان» برای آنها مسافر پیدا میکرد. مسافرها را از میدان توپخانه تا «شمیران» میبردند و مبلغی هم بابت دلالی مسافر به «عیوض علی» میدادند عیوض علی هم هرچه از خرج خودش زیاد میآمد به «امان اله خان» میداد وضع زندگی او هم خوب شد و میتوانست حداقل غذا و چای راحتی بخورد. وی مینویسد: پاییز زیادخان تصمیم گرفت در کرویه شهرضا بمانیم یک روز برای زیارت شاهرضا رفتیم زیادخان در محضر کاری داشت با رسیدن ما رئیس محضر روزنامهای را که روی میز داشت برداشت و به داخل کیف گذاشته من تعجب کردم مشهدی اکبر زاهدی در آنجا بود من نگاهی به مشهدی اکبر انداختم کار زیادخان در محضر تمام شد به شاهرضا آمد صبح زود به کرویه آمدیم در کرویه خبر اعدام پدرم را بمن دادند مشهدی اکبر زاهدی میگفت در آن روزنامه خبر اعدام خوانین بود رئیس محضر برای این موضوع روزنامه را برداشت.
استاد لطفاله احتشامی مدرس دانشگاه
برگرفته از مجله ائل سوزو